آدرین جانآدرین جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

آدرین،شاهزاده قصه زندگی من

جشن تولد یکسالگی :)

آدرین مامانم تولدت رو دوبار جشن گرفتیم عزیزم. یکبار با خانواده بابایی یک هفته زودتر، یکبار هم سر موقع با خانواده من. همش نگران بودم نکنه شلوغی اذیتت کنه و غریبی کنی ولی تو هردوتا جشن خیلییییییییی آقا بودی قربونت برم که شرایط رو درک میکنی...   خداروشکر همه چیز واقعا عالی شه بود. تزیینات جشنت با تم جنگل بود که به سحر جون سفارش داده بودم و خیلی خیلی قشنگ شده بودن. البته از اونجایی که ذاتا آدم سختگیری نیستم هرچیزی که تهیه و جور کردنش با تمت سخت بود رو زیرسیبیلی رد کردم خخخخخخخخ نمیخواستم اون شب با قیافه خسته جلو مهمونام حاضر شم و به خودم خوش نگذره. واسه همین لباس و ظروف یکبار مصرف هیچ ربطی به تم نداشت موقع وصل کردن تزیینات و باد...
30 تير 1393

بدون شماره ها!

گل پسرم از اونجایی که این مدت کلی سرمون شلوغه بوده و درگیر اومدن خاله شیرین، تولد، مریضی شما و خیلی چیزای دیگه بودیمممممممم (و صدالبته که اینا همش بهانست :))  ) میومدم وبلاگتو مینوشتم ولی چون عکسات هرکدوم یکجا بود نمیتونستم عکس بذارم واسه همین همشون چکنویس موندن! دیدم اگه بخوام از قبلیها شروع کنم طول میکشه برسیم به تاریخ جدید و از اونجایی که خود تنبلمو میشناسم! گفتم جدید و قدیم و بدون شماره پست بذارم تا کم کم همه پستها آپلود بشن. بنابراین تا اطلاع ثانوی عنوان پستها بی شماره خواهد بودددددد ...
29 تير 1393

تولدت مبارک گل زیبای من!

آدرین جونم، کوچولوی مهربونم پارسال چنین روزایی پاهای کوچولوتو به این دنیای بزرگ گذاشتی و روز بروز زندگیم با وجود تو قشنگتر شد. اصلا بازی با کلمات و تلاش برای قشنگ نوشتن نیست. تک تک کلماتم از قلبم میریزه به انگشتام و دونه دونه تایپ میشن... روزای اول به دنیا اومدنت هم شیرین بود هم سخت، کار بابایی عوض شده بود، من اصلا بچه داری بلد نبودم، سه روزگیت و بستری شدنت ، افسردگی پس از زایمان و لجبازی زردیت و هزار تا چیز دیگه باعث شده بود حسابی گیج باشم. روزای اول و شاید بگم دوماه اول خیلی سخت گذشت ولی گذشت... حالا که یکسال گذشته با چنان عشقی دوست دارم که حتی نمیتونم توصیفش کنم. انقدر از داشتنت خوشحالم که دونه دونه سختیها یک روز نگذشته از یا...
12 تير 1393
1